3 در جهان بودن ِمن 4 |
"به نام یگانه باورم"
دفعه پیش، زمانی که داشتم دوراهی رو شروع میکردم، چیزی تو ذهنم نبود. اصلا نمی دونستم قراره چی بشه، قراره توش چکار کنم، شاید تنها یه وظیفه گروهی بود، یه تکلیف سه رخی!
شایدمی خواستم دوباره به نوشتن انس بگیرم، می خواستم حرفی برای گفتن داشته باشم، اما نداشتم...
آه که نوشتن مطلب جدید به فاصله یک هفته چه تلخ و ملال آور بود، از چه باید میگفتم؟، حرفی نبود برای گفتن...
همه چیز برام گنگ و مبهم بود، بارها و بارها توش تغییر مسیر دادم، نمی دونستم باید چطور باشه، باید چطور باشم، هیچ اسمی و رسمی و کلامی راضیم نمی کرد، تهی بودم، تهی!
اما اینبار همه چیز از ابتدا برام روشن بود، همه چیز از اولش به دلم نشست، حتی اسم و قالب!
اینبار همه چیز اینجا اونطوری قراره باشه که من دوست دارم، چه خوبه آدم یه راهی، یه سبکی، یه فکری، یه مسیری، یه چیزی رو بتونه انتخاب کنه، بتونه دوست داشته باشه...
چه خوبه دوست داشتن...
اینبار نمی دونم چی میخوام بگم، اما میدونم خیلی چیزا هست که بخوام بگم...
اینبار خیلی حرفا تو دلم هست، که باید یه جایی زده بشه، نه برای کسی، برای خودم...
چه خوبه حرفی برای گفتن داشتن...
اینبار فقط برای خودم می نویسم، شاید برای اینکه چیزی فراموشم نشه...
اینبار،
نمیدانم...
شاید،
دلم از عطر خدا پر شده است...