3 در جهان بودن ِمن 4 |
"به نام یگانه باورم"
بی حیایی های من تعبیر شد روز زیبای ظهورش دیر شد
می هراسیدم جوانی پر کشد باغروب جمعه عمرم پیر شد...
در شگفتم چه زیستن بی تمنایی دارم بی تو.. بدون هیچ خواهشی از بودنت..
چه ساده نیستی در کنارم.. چه آسان نفس ها می آید و می رود.. و وجودم برای لحظه ای حتی، از نبودنت
تهی نمی شود..
شنیده ام آمدنت را کسانی از دوستدارانت تاب نخواهند آورد.. شاید آنها نیز چون من به تکرار نبودنت خو گرفته
باشند..
و چه خوب است و به جا این تکرارها.. که تکرار، عادت به همراه می آورد..
و اگر اثر سخت این عادتها نبود، هرگز توانی و مجالی برای تن دادن و دل سپردن به اینهمه سیاهی و غفلت، در
خود نمی یافتم..
اما.. این را بدان،
تلخ است نبودنت، تلخ است و تلخ و بسیار تلخ..
حتی برای تباهکار تیره روز فراموشکاری چون من..
حتی اگر یادت به غروبی سهمگین در جمعه ای دلگیر و غمفزا محصور شود..
حتی اگر بهانه ای نیابی در دوستانت، برای آمدن.. و تب وتاب و آرزویی برای وصال..
حتی اگر آمدنت برایمان تاب آوردنی نباشد نیز... چه تلخ است نبودنت..