پاکبازی (
یکشنبه 88/8/17 :: ساعت 3:20 عصر )
یادم میاد همیشه تو آدمهایی که قاعده بازی این دنیا رو بلد نبودن بزرگی خاصی میدیدم. آدمهایی که بعد از گذشت سالیان سال از عمرشون، هنوز خیلی چیزها رو یاد نگرفته بودن، و خیلی چیزها رو رعایت نمی کردن. انگار هنوز با همه چیز کودکانه برخورد می کردن، هنوز بزرگ نشده بودن!
از اول بچگی دوست داشتم وقتی وارد دانشگاه شدم، سال آخر بزنم زیر همه چیز. درسم رو رها کنم، و به همه اونچه برای دیگران خیلی ارزشمنده پشت پا بزنم. دوست داشتم به همه آدمها نشون بدم نمی خوام بزرگی رو تو اون چیزی ببینم که اونها بزرگ میدارن. می خواستم به همه بگم از خیلی از اسمهایی که برای این بازی کودکانه ساختن بدم میاد، و حاضر نیستم تو اون مسابقه آرزوی برنده شدن داشته باشم.
آدمهایی که تو یه تجارت بزرگ سرشون کلاه رفته بود رو کوچیک نمی دیدم. آدمهایی که تو موقعیت خاص، هیچی برای نشون دادن به دیگران نداشتن توجه منو بیشتر از پیش به خودشون جلب می کردن. یادمه یه روز که داشتم از دانشگاه برمی گشتم، یکی از اساتید خوب مون رو دیدم که داره با اتوبوس برمی گرده. چقدر از اون روز به بعد احترام بیشتری براش قائل شدم. هرچند گاهی وقتا زمانیکه می دیدم کسانیکه دلم نمی خواد ازشون عقب بمونم، دارن قله های دنیا رو فتح می کنن، از اینطور فکر کردنم صرف نظر می کردم، و احساس می کردم باید خیلی چیزها رو بدست بیارم، هرچند که برام ارزشی ندارن. بدستشون بیارم تا بتونم بی ارزشی شون رو بیشتر ثابت کنم. برای همینم بود که خیلی جاها راه دلخواهم رو نرفتم. خیلی جاها تغییر مسیر دادم، افتادم تو مسیر بدست آوردن. همون بدست آوردنهایی که برای مردم دنیا ارزش داره، همون چیزایی که میتونه دلشون رو تا خیلی دورها با خودش ببره. اونقدر سعی کردم تو این مسیر بیفتم که دیگه صرف نظر کردن از خواسته ی دل برام یه عادت شده بود. حتی یادم می رفت که برای این بدست آوردن ها دارم پا روی دلم میذارم. گاهی وقتا فکر می کردم واقعا از اول هم همینها رو می خواستم و هیچ جنگی درونم در حال روی دادن نیست. به هرحال خیلی چیزها رو از یاد برده بودم.
شاید سفر چند وقت پیش ما به شمال بود که همه این قصه ها رو دوباره تو ذهنم زنده کرد. سفری که من و روح الله، پدرم و آقای سعیدی رو با هم برای چند ساعتی همراه کرد. آقای سعیدی از دوستان قدیمی پدرم بود. تو ایام کودکی ام زیاد منزل ما میومد، اما سالها بود که اونو ندیده بودم.
آقای سعیدی اون روز از خیلی چیزها برامون صحبت کرد. از زمان انقلاب، خاطرات مشترکی که از اون زمانها با پدرم داشتن، از آرمان های بلند خدایی شون، از اجتماع دیروز و اوضاع امروز، با دردهای بزرگتر و عمیق ترش، از مطالعاتی که تو این مدت روی قرآن کرده بود، برداشت هاش بدیع و پرمعناش، و... لابه لای صحبت هاش بود که فهمیدم چرا همسر و فرزندانش رو با خودش نیاورده. فهمیدم زندگی اولش با شکست مواجه شده، و الان بچه هاش کنارش نیستن. تو زندگی دومش که به تازگی هم شروع شده بوده، همسرش خانه رو به طریقی برای خودش برمیداره و بعد ازش جدا میشه. فهمیدم که سالهاست که شمال زندگی میکنه، مشغول تجارته و چون اینطور فعالیت ها روحش رو اصلا سیراب نمیکنه به مطالعات جامعه شناسی و اسلام شناسی منطقه ای جالبی اونجا دست زده، که شنیدن نتایجش برام باور نکردنی بود. فهمیدم به تازگی یکی از شریک های تجاریش نتیجه سالها زحمتِ تو غربت رو ازش میگیره و اصطلاحا یه کلاه بزرگ سرش میذاره.
نمی دونم، دیدن آدمی با اون ارزشهای معنوی و فکری و اخلاقی، در حالیکه از دنیا هیچ چیزی دستش نیست در من حالت خاصی ایجاد کرد. هرچند که تقصیر تمامی اتفاقاتی که تو زندگیش براش افتاده بود به گردن خودش بود، دلیل اینهمه تقصیر به نظر من تنها یک چیز بود: اون قواعد این بازی زشت رو بلد نبود.
هرچقدر بیشتر از نداشتن هاش، از دست دادن هاش شنیدم در نظرم بزرگ تر شد. تمام این نداشتن ها مربوط به آدمی میشد که از عمق و معنا و روح سرشار بود. و من احساس میکردم در مقابل خدا، هیچ کدام از این واقعیت های تلخ ِ نداشتن او رو آزار نمیده، او رو کوچک نمیکنه.
چقدر خوبه برای آدم هیچ چیزی از این دنیا باقی نمونده باشه برای افتخار کردن، برای بزرگ داشتن خود، برای به نظر ِغیر اومدن، و حتی برای زندگی کردن. به نظرم فرقی نداره که آدم شهید شده باشه یا زنده باشه، مهم اینه که گمنام باشه. مهم اینه که هیچ اسمی روش باقی نمونده باشه. بالاخره کسیکه همه چیزش رو می تونه از دست بده و اصلا هم به نظرش نیاد، حتما یه راهی برای از دست دادن جان خودش هم پیدا میکنه.
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش بِنماند هیچش الّا هوس ِ قمار ِدیگر
کلمات کلیدی :
¤ نویسنده: زینب صولت
لیست کل یادداشت های این وبلاگ