سفارش تبلیغ
صبا ویژن
3  در جهان بودن ِمن  4

اعتراف (پنج شنبه 88/9/5 :: ساعت 7:17 عصر )


"به نام یگانه باورم"
کاش تو پیروزمند میدان نبودی. کاش این دستان ِ به زیر آورنده ی تو نبود، که در اتّصال دستان داور، بالا و بالاتر می رفت..
کاش سوی دیگر میدان، بزرگان و نام آورانِ چشم انتظار نبودند. کاش برتری ات را که شناختند، قلب آرزومندشان روی به سوی دگر می کرد، و امّید به ادامه ی این نبرد سهمگین را، از سرشان به در می کرد..
کاش قضاوت این مسابقه، با بهترین ِ داوران - پروردگار عالمیان - نبود. کاش او شایسته ترین و برگزیده ترین ِ خویش را، اینچنین به نظرها نمی نمایاند..
کاش همگان بر این اعلان آسمانی گواه نبودند. کاش عهدشکنی های مکرّرشان را، به "قالوا بلی" ئی دگر، جان تازه نمی بخشیدند..
کاش آیندگانشان، آنان که بعدها به همان میدان پا نهادند، به سبک پدران خویش، قدرناشناس فرزندان تو نمی شدند، و در برابر برترین های زمانه، آنچنان صف آرائی نمی کردند. کاش انکار روشن حقیقت، هم داستان ِ امتدادِ عمر ِ مانده ی تاریخ نمی شد، و زرّین ورقهای قصّه ی فرزندان آدم، به زردترین برگهای خزان زده بدل نمی گشت..
آنگاه که تو معنای تمام کردن نعمت خدا بر زمینیان شدی، به خاک گرفتار آمدگان، به اصرار و التماس، در ِنزول رحمت خداوندی را به روی خویش بستند، و از پذیرش ارمغان الهی سر باز زدند. تو پشتِ در مانده بودی در انتظار، و کسی را تمنای گشودن ِ در نبود. تو رفتی..، و پس از تو، این فرزندان تو بودند که هر لحظه گوشها برای شنیدن آهنگِ در کوفتنشان، سنگین تر می نمود و ناآشناتر، و دستها برای زدودن رنگ داغ سرخ ِ تنشان، کم تحمّل تر می آمد و بی ابتلاتر. 
آری، در این سرمای نا به هنگام و سخت، که زمین و زمینیان را فراگرفته بود، تنها یک راه برای اهالی آسمان باقی ماند: و خدا، نعمت بزرگ خویش - چون توئی را - از قدر ناشناسان پر مدّعا، باز پس گرفت..
و چه سهمگین عذابی شد، چه رسوا کننده بلائی! بسی سخت تر از بارش ناگهانی سنگ بود، بر سر گنهکاران، و صدها بار هراس آور تر از غرّش ویرانگر صاعقه های کوبنده ی آسمانی، بر سرای ظالمان. که هیچ عذابی خوار کننده تر از منع حضور تو و فرزند تو نیست، زمین افتادگانِ چشم انتظار ِ دستی آسمانی را، و هرگز زیستنی مرگ آور تر از این طریق انفصال نیست، گریزندگان جاودانگی خواه ِ این دیار فانی را..
به نام خوبت سوگند، که روی گرداندنی چنین قهرآمیز، ما را بس آمده است. دگر از اینهمه تلخکامی، هرزگی و بی بهرگی به جان آمده ایم. کاش آخرین نفس های دل سرما زده مان، برای بازآمدن خورشید بهانه شود، و این آخرین عاشقانه های روئیده بر لبمان، به دستان شتابنده ی باد، سوی قلب مهرآکنده اش روانه شود:
"به قدر لحظه های پرگناهِ عمر ِبگذشته ی تاریخ، که بی حضورت پر شتاب آمد و رفت، آرزومند توایم. به اندازه ی انکار تمامی ناباورانی که گستاخانه نبودنت را بر بودنت اختیار کردند، تو را به جان می شناسیم. و به وسعت ثانیه های زیستن ِ از تو دورافتادگان، نزدیکی ات را چشم به راهیم..
ما به گذشته ی سیاه خویش، و گناه رقم زنندگان تباهی تاریخ معترفیم. آیا نظری به عنایت سویمان توانی کرد؟؟؟"

 "فاعترفنا بذنوبنا، فهل الی خروج من سبیل؟
اینک ما به گناهان خویش اعتراف کرده ایم، آیا راه برون شدی از اینجا هست؟"
                                                                                            
غافر-11



¤ نویسنده: زینب صولت


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

»» منوها
[ RSS ]
[ Atom ]
[خانه]
[درباره من]
[ارتباط با من]
[پارسی بلاگ]
بازدید امروز: 44
بازدید دیروز: 3
مجموع بازدیدها: 190520
 

»» درباره خودم
 

»»دسته بندی یادداشت ها
 

»» لوگوی خودم
 

»» اشتراک در وبلاک
 
 

»» دوستان من