3 در جهان بودن ِمن 4 |
"به نام یگانه باورم"
چه بسیار از آن روزها می گذرد، اما.. چه خوب یادم هست!
سال سوم دبیرستان بود، و تنها معلمی که توانسته بود به علم شیمی اندکی مهربان و علاقه مندم کند، در آغاز کلاس از وضعیت اجسام می گفت. از اینکه ماده ها را به دو دسته رسانا و نارسانا تقسیم کرده اند، و اینکه علی رغم این دسته بندی، در جهان اکثر مواد نیمه رسانایند؛ اندکی رسانا، و اندکی نارسانا. رسانا و نارسانای مطلقی وجود ندارد، و همه چیز نسبی است. همه چیز نسبی است، مگر در یک حالت: رسیدن به صفر مطلق!
او گفت که در دمای صفر مطلق -برعکس- دگر هیچ ماده ای در حالت نسبی وجود ندارد، و به حالتی رسیده که از ابتدا زمینه رسیدن به آن را داشته است. در این دما دگر تکلیف هر ماده ای با طبیعت روشن است، هیچ جائی برای تغییر و دگرگونی، از حالی به حالی افتادن، هر روز به حالتی در آمدن وجود ندارد. راهی برای تاثیر گرفتن از محیط، و سر در گمی های ناشی از سرد و گرم شدن ها نیست، چون جسم به ثبات رسیده است.
و چقدر از همان روز از این دما خوشم آمد! ..
کم کم که زمان می گذرد، به عنوان ذره ای خاکی، که جسم است و خواص جسم را دارد، احساس می کنم هوا به سردی رفته است. بدنم انگار دارد یخ می زند، و شاید این از نشانه های صفر مطلق باشد. دمایی که از پس آن دمایی وجود ندارد، آخر دماست، و شاید حاکی از زمانی است که زمانی از پس آن وجود ندارد، آخر زمان است.
از این پس وجودت قابل تقسیم شدن نیست، برای نیمی خوب بودن و نیمی بد ماندن. باید راه مطلق شدن در پیش گیری. خوب مطلق شوی، یا بد مطلق. اگر انتخابت خوبی است، باید بدانی که دگر برای خوب ماندن از بهانه های کوچک کاری بر نمی آید. می بایست قدرتی در وجودت جمع آمده باشد، به اندازه تمام نیروهای به بدی دعوت کننده، که بتواند در هجومشان ایستادگی کند، برای نه گفتن هایت دلیل بیاورد، از تو مردی برای میدان نبرد بسازد. و اگر بدی را برمی گزینی، باید بدانی که توقفی نخواهی داشت، برتوست که تا آخر خط بروی، نباید در این راه کم بیاوری، و بدی های کوچک کفایتت کند..
با اینهمه، چه زیبا و پرامید است، زیستن در این دما، زندگی در این زمان، زمانه ای که در آن ناگزیری از رسیدن به نهایت ِ شدن ِ خویش. زمانه ای که به تو اجازه می دهد همراهی با شعله های پراکنده نور را به یکرنگی با سیاهی ِظلمت فراگیر ترجیح دهی، و خود نیز نوری شوی که دست هیچ تاریکی ِ وحشت آوری به آلودن پاکی و سپیدی ِصبح روشنت نرسد..