3 در جهان بودن ِمن 4 |
زندگی "دانائی" نیست،
بل "شوری" هستی مند داشتن است.
شوری که تگرار برایش ملال می آورد، و ناگزیر در دانستن ها خود را باز می یابد.
و رانه ی "شناخت" از همینجا در کنار رانه ی "زندگی"، وارد میدان حیات می شود.
دانائی خیره شدن بر "پاسخ درست" نیست،
بل غور در "مسئله" است.
و دانایان کسانی نیستند که جواب های آخر را از بر کرده اند،
آنها مسئله ها را خوب می شناسند.
و تو
تا مسئله ی خویش:
راه های شدنِ نفس خویش را
در کشاکشِ:
لحظه و استمرار او،
میل و بیزاری او،
ترس و آرامش او،
اشتیاق و اندوه او،
طلب و خویشتنداری او،
جدال و تصمیم او،
تشویش و انتخاب او،
راست و دروغ او،
جدّیت و بازی او،
خیر و شرّ او،
یقین و ابهام او،
نیستی و جاودانگی او،
چندپارگی و یکپارچگی او،
امر واقع و امر کلّی او،
و...
صدها بار نپیموده باشی،
و صدها بار در این نبرد به هلاکت نیفتاده باشی
تو
تا "خود"ِ خویش نشده باشی،
به کدامین "خدا"، ایمان توانی آورد؟!
فرشته آمد و گفت:خدایا! در بشر چیست غیر از شرّ؟
خدا گفت: خاموش باش! تو طبیعت بشر را نمی شناسی!
آدم زمانی بر زمین زیست، آمد و گفت: خدایا! در زمین برای آدمی چیست غیر از شرّ؟
خدا گفت: تو طبیعت زمین را، و طبیعت خیر را نمی شناسی!
فرشته و آدم گفتند: خدایا! ما هیچ نمی دانیم. تو درست می گوئی!
و آنها طبیعت خدا را نمی شناختند...