3 در جهان بودن ِمن 4 |
در کوچه های شهر قدم می زنم؛
صبور ..
دردی جهنّمی است
که بر جان نشسته است؛
فکری که باز
می کند از خاطرم عبور ..
در کوچه های شهر قدم می زنم؛
صبور ..
شک می کنم به نام تو
شک می کنم خدا!
از خوب، غیر ِ خوب پدیدار دیده ای؟
شک می کنم تو باشی
پروردگار ما!
در جمع عاشقان پرآواز کم خبر
پر شد زمین ز ناله ی جانکاهِ بی اثر
تاریخ تلخ ماست که تکرار می شود
قرآنِ روی نیزه و... قرآنِ روی سر!
"به نام یگانه باورم"
عشق، آهنگِ تو را می ماند
آسمان، دلخوش تابیدنِ ماه
ماه در ظلمت شب
آه، چه نوری دارد!
چشمها خشک نمانند دمی
آسمانِ دلشان، ابری و باران زده است
گوئیا چشم به راهند
که شاید رسد از دوست خبر
کسی از دور دهد مژده ی پایان سفر:
"یار، باز آمده است!"
"به نام یگانه باورم"
بردی مرا ز خاطر و در یاد مانده ای ویرانه ساختی دل و آباد مانده ای
چشمم به راه، عقل به تاراج و دل اسیر بندم نهاده ای و خود آزاد مانده ای
هرلحظه دلشکسته ترم می کند ز پیش عهدی که از شکستن آن شاد مانده ای
دست است بر دعا که بیایی و همچنان در لابه لای دفتر اوراد مانده ای
شیرین شدم، به جلوه مجنون بیامدی لیلی به قصه آمد و فرهاد مانده ای
گویند:"رهسپار! چه سان در فراق یار آرام گشته ای و ز فریاد مانده ای؟"
آری به عشق می رسی آندم که پر ز درد راضی به آنچه دوست تو را داد مانده ای
"به نام یگانه باورم"
"...ان موعدهم الصبح، الیس الصبح بقریب؟"
"...همانا وعده گاه آنان صبح است، آیا به راستی صبح نزدیک نیست؟"
هود،81
صبح نزدیک و تو هر لحظه ز من دورتری
ایکه روشنگر چشمی و نوید سحری
سر زدی لیک،مرا خواب چو شیرین شده بود
دیدن روی تو افتاد به صبح دگری