3 در جهان بودن ِمن 4 |
باید بلد باشیم
نقاب خویش از چهره برگیریم
و گاهی خود را در کالبد مرد همسایه بیندازیم
تا ببینیم
در دنیای او چه می گذرد؟
وسط دعوایش در محلّ کار
در محیط خانواده،
وقتی دست مهر بر سر کودک خویش می کشد
در کنج خلوتش،
آنجا که غریبه را راهی نیست،
و او در بیم و امید خویش لرزان است
در جائی که
چهره او را داشته باشیم
و پدر و مادر او را
نگرانی او را
با مغر او فکر کنیم،
و با راه هائی که او بلد است:
به فردای او
امّا با روح خود
با علم به اینکه
پیش از این ما، او نبوده ایم
بل آمده ایم تا شاید
نجات دهنده اش باشیم
کاش تمام اینها را مو به مو رعایت می کردیم
و آنگاه به روشنی در می یافتیم
آنچه روح را از قدرت و تازگی می اندازد
سنگینی گذشته است
نه ناتوانیش
و خوب می فهمیدیم
برای چیست که درخت هر بهار جوانه می دهد
دگر او را نادان نمی شمردیم،
یا فراموشکار
بل می دانستیم
او نقاب قبلی خویش را
به دور انداخته است...