3 در جهان بودن ِمن 4 |
تمام اطرافیان کودک اگر همیشه نشسته باشند، بعید است روزی طفل بو ببرد که می شود به دو پا ایستاد، و راه هم رفت.
کودک انسان، در اجتماع سینه خیزها چه خواهد کرد؟ و اگر به ناگاه روزی ایستاده ای ببیند و ایستادن بیاموزد، باری، در میان گوژپشت ها کمر راست کردن مردانگی می خواهد.
روزگاری چنین نبود. در آن روزگار میانمایگان اخبار خویش بر سر و روی شهر نمی پراکندند، آزاد ماندن طبایع بیمار افتخار نبود، آدمها برای از دست دادن تشخّص خویش سر و دست نمی شکستند، و طبیعت خود را تنها در هیاهوی شهر جستجو نمی کردند.
زمانی هرکس نزد خویش خلوتی داشت که در آن جوهره ی زیبائی را می شناخت، و وی را بدان میلی بود. زیبائی چهره ای داشت گاه نگران و گاه مشتاق، چشمانی گاه شرمسار و گاه سرشار و مشتعل، پیشانی چروکیده ای که خطوط آن طرحی از تجربه ی کهنه ی زندگانی داشت، و گیسوانی که یادآور بلندای ابدیّت بود. زمانی زیبائی تقدّس خود را داشت، و او را نیازی به رنگ و نیرنگ نبود.
بیزارم از اجتماعی که مردمش در صورت و سیرت، چنین یک شکل شده اند. مردمی که در بدی حتّی، راستخوئی و دلیری ِ خود بودن را از یاد برده اند. مردمی آنچنان غیرطبیعی، که تنها ساخته ی فرهنگ و تفکّر مدرنیته می توانند بود.
بیزارم از دنیای مدرن، و تمام آنچه با خود آورده است. و هیچ نمی فهمم بشری را که به سوالات مهم بی علاقه شده؛ برنامه ی فردا بعداز ظهر را خوب تدارک دیده است، اتاقش یک دست مبل راحتی دارد، و هرگز هم صحبت ِ خویش را به زحمت نمی اندازد...
زندگی "دانائی" نیست،
بل "شوری" هستی مند داشتن است.
شوری که تگرار برایش ملال می آورد، و ناگزیر در دانستن ها خود را باز می یابد.
و رانه ی "شناخت" از همینجا در کنار رانه ی "زندگی"، وارد میدان حیات می شود.
دانائی خیره شدن بر "پاسخ درست" نیست،
بل غور در "مسئله" است.
و دانایان کسانی نیستند که جواب های آخر را از بر کرده اند،
آنها مسئله ها را خوب می شناسند.
و تو
تا مسئله ی خویش:
راه های شدنِ نفس خویش را
در کشاکشِ:
لحظه و استمرار او،
میل و بیزاری او،
ترس و آرامش او،
اشتیاق و اندوه او،
طلب و خویشتنداری او،
جدال و تصمیم او،
تشویش و انتخاب او،
راست و دروغ او،
جدّیت و بازی او،
خیر و شرّ او،
یقین و ابهام او،
نیستی و جاودانگی او،
چندپارگی و یکپارچگی او،
امر واقع و امر کلّی او،
و...
صدها بار نپیموده باشی،
و صدها بار در این نبرد به هلاکت نیفتاده باشی
تو
تا "خود"ِ خویش نشده باشی،
به کدامین "خدا"، ایمان توانی آورد؟!
کار را سخت نمی کند،
و آسان نیز نمی گیرد،
بل آسانی را از دل سختی بیرون می کشد؛
حرمت "قانون زمین" را خوب فهمیده است...
خود را جلو می اندازد،
می خواهد که خویش تو باشد،
بی هیچ خویشاوندی ِ پیشین؛
"عشق" را می شناسد و پاس می دارد...
بد به دل راه نمی دهد،
می نشیند و نگاه می کند،
و می داند که می شود؛
از بس که به "زمان" ایمان دارد...
چه زن و چه مرد
چه فرق می کند؟!
باشد که "مادر" شویم...!
باید بلد باشیم
نقاب خویش از چهره برگیریم
و گاهی خود را در کالبد مرد همسایه بیندازیم
تا ببینیم
در دنیای او چه می گذرد؟
وسط دعوایش در محلّ کار
در محیط خانواده،
وقتی دست مهر بر سر کودک خویش می کشد
در کنج خلوتش،
آنجا که غریبه را راهی نیست،
و او در بیم و امید خویش لرزان است
در جائی که
چهره او را داشته باشیم
و پدر و مادر او را
نگرانی او را
با مغر او فکر کنیم،
و با راه هائی که او بلد است:
به فردای او
امّا با روح خود
با علم به اینکه
پیش از این ما، او نبوده ایم
بل آمده ایم تا شاید
نجات دهنده اش باشیم
کاش تمام اینها را مو به مو رعایت می کردیم
و آنگاه به روشنی در می یافتیم
آنچه روح را از قدرت و تازگی می اندازد
سنگینی گذشته است
نه ناتوانیش
و خوب می فهمیدیم
برای چیست که درخت هر بهار جوانه می دهد
دگر او را نادان نمی شمردیم،
یا فراموشکار
بل می دانستیم
او نقاب قبلی خویش را
به دور انداخته است...
فرشته آمد و گفت:خدایا! در بشر چیست غیر از شرّ؟
خدا گفت: خاموش باش! تو طبیعت بشر را نمی شناسی!
آدم زمانی بر زمین زیست، آمد و گفت: خدایا! در زمین برای آدمی چیست غیر از شرّ؟
خدا گفت: تو طبیعت زمین را، و طبیعت خیر را نمی شناسی!
فرشته و آدم گفتند: خدایا! ما هیچ نمی دانیم. تو درست می گوئی!
و آنها طبیعت خدا را نمی شناختند...
ادبیّات می تواند شوخی کند، می تواند اغراق کند، چیزی بگوید و منظورش امری صدها بار کوچکتر باشد، می تواند حال و هوائی کلّی و غیرواضح ایجاد کند و بگذرد.
امّا فلسفه از جمله ها و کلمه ها آسان نمی گذرد، به تصادف ِ زبان یا تعارف ِ اندیشه. می پرسد دقیقا منظور چیست؟ آیا این واقعیّت دارد؟ و می تواند در این پرسش در حالت ِ ایستاده باشد. فیلسوف خود جدّی است و جدّی نیز سوال می کند، چرا که او در پیگیری اندیشه ی فلسفی اش به دنبال احیای زندگی است نه نقشبندی ِ خیال. فلسفه میان واقعیّت و خطا فرق می گذارد.
اگر یک شاعر به خدا ایمان داشته باشد، دست آخر می تواند یک عمر عاشقانه شعر بسراید و شبها تماما با یادی دلفریب بیدار بماند، امّا ایمان یک فیلسوف همان ایمانی است که کوهها را جابجا خواهد کرد.
درک این نقطه ی تمایز برای هر فرد، به معنای آغاز تفکّر فلسفی اوست...
"به نام آنکه هست، نه آنچنانکه می گویند"
در جهان بینی من همیشه جای خدا باز بوده و باز خواهد بود. اما چگونه جائی، و برای چگونه خدائی؟!
فلسفه هرگز نمی تواند واژه هائی بالاتر از ایمان و آنچه مربوط به امور آسمانی است تعریف کند، فلسفه هرگز به سان یک مومن -در بی کلامی خویش- نمی تواند به تو بگوید که ایمان چیست. امّا یک چیز مهم به تو می گوید، و آن را تنها فلسفه است که می گوید: ایمان چه "نیست"؟ و آنچه که ایمان نیست، چه چیز نام می گیرد.
من درک بی ایمانی خویش را وامدار فلسفه ام، که او تعارف زداست. و گستردگی تفکیک و تمایزاتش -که به ذکاوت فرق هرچیز را با چیز دیگر باز می شناسد-، او را صادق ترین چیزها ساخته است.
فلسفه نبود خدا را بر تو روشن نمی کند؛ وقتی با کسانی که بر فراز هستی ایستاده اند -چون فلاسفه پیش از سقراط-، و درباره تمام شئون جهان درک خویش را به میان می کشند -حتّی درباره خدائی که هماره بر درک خود مقدمّش فرض کرده ای-، و از این می پرسند که آیا خدائی هست یا نه؟ آیا با وجود شرور اخلاقی در انسان، یا شرور طبیعی در طبیعت، همچنان می توان به وجود خدا خوشبین بود یا نه؟ و دیر یا زود پاسخ می دهند که نه، نمی شود!، تو قبول نمی کنی که سخن آنها درست است، هرگز! تو خدای خویش را می طلبی، و بالاخره نیز آن را خواهی یافت. امّا یک چیز بر تو روشن می شود، که: نمی شود پاسخ ها متفاوت باشد و احوال به یکسان. و آنچه تو ایمان خویش نامیده ای، شاید نام دیگری داشته باشد.
وقتی به واسطه ی گناه خویش یا گناه دیگران در حق خویش، یا بلائی که در ایّام زندگی بر سرت آمده -همان شرّ اخلاقی و شرّ طبیعی که فلاسفه می گویند- تو نیز جز شرّ و زشتی ندیده ای، یا هرگز نتوانسته ای سبکبار باشی -مانند کسی که در مواجهه با خیر بهجت و سرور می یابد-، وقتی تو نیز ترجمان الهی زمین را -البتّه نه آنچنان که حواله به آخرتش می کنند- ندانسته ای، زمانی که تو نیز از پا در آمده ای، و در از پا در آمدن خویش مانده ای و بر آن لنگر انداخته ای، وقتی... تو نیز ایمان نداشته ای، تو نیز خدا را نمی شناخته ای.
امّا... تو آنقدر بزرگ بوده ای که از پا درآئی، آنقدر خیر و شر را می شناخته ای که غلبه ی شر در جهان و در زندگی ات تو را زمین بزند، و توان لذّت بردن و خور و خواب راحت را از تو بازستاند. تو آنقدر روح بوده ای که دیدن بدی طبع ملایمت را آزرده کند، و آنقدر طالب خیر بوده ای که ندیدنش تو را به ناامیدی سوق دهد. تو نگران بوده ای، نگران حال خود، و و نگران حال دیگر انسانها، و در این بحبوحه ی نگرانی در گرمای دلت طالب خیری فراگیر بوده ای. تو آمده ای و به واسطه ی نگاه بلندت به انسان، و به واسطه ی پرمقداری ات، وظیفه ی خیر مطلق بودن را بر دوش خویش نهاده ای، تا مبادا که خیر فراموش شود. از اینرو نسبت به بدی های خویش، و دیگر انسانها، و حتّی بدی های جهان خلقت، موضعی نابخشودنی در پیش گرفته ای، و در عالم واقع بر خودت و -در ذهنت بر دیگر آدمیان و جهان- سخت گرفته ای.
می بینی؟ تو بسیار چیزها از انسان می دانی، تو بلندای او را شناخته ای، تو "اخلاق" را خوب می شناسی. امّا... هرگز نام "ایمان" بر "اخلاق" خویش منه! کسی که خدا را دیده باشد، کجا نقش او را بر عهده می گیرد؟ کجا از خویش و همنوعان خویش انتظار بی عیب و نقص بودن دارد؟ کسی که خدا را می بیند، بر قبول خطاهای مسیر رشد خود و دیگری تواناست، در امکان وقوع اشتباه خود و دیگری صبور است. از شمارش گام ها برای رسیدن به کمال غمین نمی شود، که خیر مطلق بودن و کمال مطلق بودن مقام دیگری می طلبد فوق مقام انسانی. آری، مطلق برای انسان یک "شدن" است نه یک "بودن"، شدنی که "زمان" می خواهد، زمانی بس طولانی، و کسی نمی داند که چقدر.
کسی که خدا را دیده است، آدمیان را برای نجات نیازمند ِخویش نمی داند، که خوب می داند این عالم خدائی دارد، و آن خدا زنده است. کسی که خدا را به حضور می شناسد، گوشه ای می نشیند تا او خود جهان را اداره کند، تا او با خیر مطلق بودن خود شرور را پاک کند، شرور را به کوچکی شان ببخشاید، یا با هدایت گام های زمینی شان به خیر تبدیلشان نماید.
فلسفه هرگز نمی تواند بگوید که خدائی و ایمانی در جهان نیست، این نه کار فلسفه است و نه آن را می سزد، امّا یک چیز را خوب می تواند بگوید: چه چیز "ایمان" نیست...!
"به نام یگانه هستی"
(نه یگانه ی هستی، که هرکس در هستی خویش یگانه است؛
او -آنچنانکه در ظرف پندار من آمده- یگانه هستی است.)
"لَقَد خَلَقنَا الاِنسَانَ فِی کَبَد."
"بی گمان انسان را در رنج آفریده ایم." (بلد-4)
روزی امیدوار بودم که این رنج تمام شود،
و راحتی مرا در آغوش گیرد.
جوان بودم،
به راستی و جدّ به دنبال خوشی و آسایش،
آنگونه شادی که دنیوی می نامندش؛
امّا به من نرسید - نمی دانم- یا بدان نرسیدم،
رنج همچنان شدّت گرفت،
و تمامی هم نداشت..
روز دگر آرزو کردم که خود تمام شوم؛
و هنوز و همچنان هستم،
زنده و ادامه یابنده.
و بعد از این زندگی نیز از کجا معلوم؟
شاید جهان دیگری در کار باشد،
جهانی شبیه این جهان یا آنچنانکه جهان آخرت می نامندش،
و یا عالمی به طرزی دگر،
که ناگزیر به ادامه ام کند..
و روزی خواستم بگذارم رنج بر زمینم زند،
و بدین حال افتاده بمانم.
با خود گفتم چنین ماندن نکوست،
و مرا از آن چه باک است؟؛
و در خویش دروغی بزرگ آورده بودم..
اینبار اراده ام بر این است؛
روزی
نه چندان دور
این رنج و این نبرد
از من زنده ای دگر خواهد ساخت،
زنده ای که نمی میرد،
زنده ای که از فرطِ خویش می زاید:
زنده ای دگر و زندگی دگر،
و من
خواهم ایستاد..
"به نام یگانه باورم"
"اِذا زُلزِلَتِ الاَرضُ زِلزَالَهَا، وَ اَخرَجَتِ الاَرضُ اَثقَالَهَا، وَ قَالَ الاِنسَانُ مَا لَهَا، یُومَیِذٍ تُحَدِّثُ اَخبَارَهَا، بِاَنَّ رَبَّکَ اَوحَی لَهَا"
زلزال-1تا5
از چه می ترسانی ام؟ زلزله ای سهمگین، برملا شدن رازهای زمین، وحشت آدمیان، یا پا در میانی ات در احوال زمینیان؟
که این ترس ها را شیرین می انگارم.
این ترس آرامش حقیرم را به هم می تواند ریخت؛ ترس است که سکون آهسته رفتنم را به دست گردبادی سهمگین می سپارد، ترس است که بزرگم می کند، ترس است که چون ماده شتر آبستن، بارهای اضافه ی بر دوش مانده ام را بر زمین می نهد، ترس است که عجله ی زمان را به من هشدار می دهد، این تنها ترس است که به راستی می ترساندم! مرا از آن مترسان!
خدایا!
تا می توانی مرا به این ترس امّیدوار کن، تا می توانی شوق دویدن را به یادم آور، تا می توانی آوای وحشت را به گوش من برسان، تا می توانی امنیّتم را به جنون مبتلا کن!
که خاطرم از این روزهای تیره و شبهای روشن زمانه ی تمدّن، تابستان های نه چندان گرم و زمستان های نه چندان سرد، احوال پرسی بیخبران از حال و روز آدمی، نگرانی خاطرهای آسوده، امیدواری آنان که با ناامیدی بیگانه اند، شنبه و چهارشنبه های شبیه هم، جسم های روح را از رنگ و بو انداخته، غم ها و شادی های نه چندان سهمگین، جانداری فرومایگان، جنب و جوش مدام شهریان شهری نشده، تلف کردن چشم و گوش و زبان، مرگِ تبعید شده به گوشه ی جنوبی شهر، ... به تنگ آمده است.
به تکان سخت زمین هم که شده، همه چیز را در جای خود بنشان!
"به نام یگانه باورم"
"مُتّکِئینَ فیِهَا عَلیَ الْاَرائِکِ، لاَ یَرَوْنَ فیِهَا شَمْساً وَ لَا زَمْهَریِراً." (انسان-13)
خدایا!
چه می سوزاند مرا، این آفتاب گرم نیمروز...