3 در جهان بودن ِمن 4 |
ساکنین بهشت هرگز دگرگونی و نو شدنی برای آنچه در آن می زیند، طلب نخواهند کرد...
(کهف-108)
مادربزرگ آقای باقری دو روز پیش بدرود حیات گفته،
و او با پیراهنی سیاه و حالتی دگرگون در جلسه شرکت کرده است.
مدیران محلات همچنان گرم صحبت و چانه زنی اند،
برای اجرای هرچه بهتر طرح "نشاط"!
"به نام یگانه باورم"
دلم برای آن روزها تنگ است،
روزگار نوشتن؛
و برای خودم،
خودی که در آن روزگاران حاصلم شده بود؛
که گوئی روح در سایش سنگین قلم بر خطوط سیاه کاغذ،
تمام اندوخته ی خود را بر زمین می نهد،
و آرام می گیرد!
می خواهم دوباره قلم در دستان ناتوان گیرم،
و نوشتن آغاز کنم،
باشد که بتوانم...!
آری؛
"سوگند به قلم، و آنچه می نویسد..."
"به نام یگانه باورم"
"وَاصْبِر نَفْسَکَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَداهِ وَالْعَشِی، یُریدُونَ وَجْهَهُ."
"با کسانیکه صبح و شام پروردگارشان را می خوانند، در حالیکه طالب اویند، خود را شکیبا دار!"
کهف،28
"اَلْهکُمُ التَّکاثُرُ، حَتّی زُرْتُمُ الْمَقابِرَ. کَلّا سَوْفَ تَعْلَموُنَ."
"زیاده خواهی شما را سرگرم داشت، تا با گورها دیدار کردید. هرگز، به زودی خواهید دانست!"
تکاثر،1-3
چگونه می توان این دو را از هم باز شناخت؟
کمال گرایی را؛
که از یگانه طلبی می آید، طلب یگانه ای نامتناهی،
و
زیاده خواهی را؛
که تکثّر گرا و هزار رنگ است.
حال آنکه هر دو روی به خواستنی بی انتها دارند.
چگونه می توان تمیزشان داد؟
در دنیائی که معانی را به مصداق ها می توان شناخت،
و مصداق ناگزیر لباس صورت به تن می کند.
چه شبیه هم شده اند؛
زیاده خواهی عالم معنا،
و زیاده خواهی عالم صورت!
گم کردنی در کار نیست،
اینجا آدمها همگی تو را نشانِ هم می دهند؛
.
.
.
.
مگر نمی دانی،
اهل ظاهر پر از نشانه اند!
یَا مَن هُوَ اخْتَفی لِفَرْطِ نُورِه...
کاش قصه اش را برایم نگفته بودی..
قصه ی شهری را
که تمام صبح هایش بکر و گرم و روشن است،
که داستان تکراری روزهایم
سرم را دگر گرم نمی تواند کرد..
یَا نوراً فَوقَ کُلِّ نوُر
یَا نوراً لَیْسَ کَمِثلِهی نُور..
"به نام یگانه باورم"
اینگونه نیست،
ولی... می شود!
"شدن" ها را دوست دارم،
که مادّه، به "شدن"اش زنده است.
معلّمی می گفت: مادّه، مترادف با "هیولا"ست.
شاگردان خواستند تعبیر کنند این همانندی را؛
گفتند از آن روست که مادّه ترسناک است،
و از او هماره گناه و بدی برمی خیزد!
شاید زیاد پاک و مقدّس بودند.
امّا... معلّم انگار چیز دیگری می گفت.
سخن خود را ادامه داد:
مادّه، مترداف است با "هیولا"،
هیولا، به معنی "هِیَ لا"!
آنگاه که از او می پرسی: "تو به اینجا که هستی رسیده ای.
پس جایگاه تو اینجاست؟
و در این منزل، مقام خواهی کرد؟"،
به رفیع ترین قلّه ها هم که رسیده باشد،
پاسخ می دهد: "نه! هیَ لا! اینجا نه!
من در این منزل، در این مرتبه نخواهم ماند،
باز دیگرگون خواهم شد،
صعود خواهم کرد،
و از این بالاتر خواهم رفت."
"شدن" ها را دوست دارم،
که مادّه، به "شدن"اش زنده است.
یَا ربَّ العالَمین...
دگر بازی با عروسک دختر همسایه، آرزوی دست نیافتنی ام نیست؛
برای داشتن ماشین برقی، پشت ویترین مغازه به گریه نمی نشینم؛
خیال مداد رنگی هزار رنگ، مرا به رویاهای رنگین ِ زیبا نمی رساند؛
بازی نقش های ساده ی کودکانه باورم نمی شود؛
آری، دگر بزرگ شده ام...
برای تکّه نانی دهانگیرتر که به دستم آید، از اریکه ی قدرت انسانی خویش به زیر می آیم؛
برای به چشم مردمان آمدن، از پیمودن مسیر یگانه ی خود شدن خویش منصرف می شوم؛
برای اینکه بیشتر دوستم بدارند، طریق دوست داشتن ِ خود گم می کنم؛
برای رسیدن به حضیض لذّت آنی نفس، از رسیدن به قلّه ی عالی انسانی سر باز می زنم؛
اکنون رسیدن به آدمیانی از جنس خاک، و شادمانی در عرض زمان، تمام آرزویم شده است؛
تن به تعلّق آنچه امانتم داده اند می سپارم، و توان بازپس دادنش در خود نمی پرورم؛
در رویای پرطرح زندگی، جای خالی گمشده ای فراتر از آنچه یافته اند به چشمم نمی آید؛
بهانه های کوچک ِپر زرق و برق را طمع ِ بازی نقش های سیاه و فریبنده ام می کنم؛
می بینی مرا؟ اسباب ِ بازی ام عوض شده است...
"به نام یگانه باورم"
هرکدام از آنها را که می توانی با صدایت تحریک کن!
و لشکر سواره و پیاده ات را بر آنان گسیل دار!
و در ثروت و فرزندانشان شرکت جوی!
و آنان را با وعده ها سرگرم کن!..
تو هرگز سلطه ای بر بندگان من نخواهی یافت.
(اسراء-64،65)
عجب حکایتیه!
حکایت اعتماد و ایمان خدا به ما،
و حکایت ایمان و اعتماد ما به خدا!
خدایا!
کوچه های شهرمان چه تاریک است..
و من، در تمنّای یافتنت
همه را با تو اشتباه می گیرم..