3 در جهان بودن ِمن 4 |
دگر بازی با عروسک دختر همسایه، آرزوی دست نیافتنی ام نیست؛
برای داشتن ماشین برقی، پشت ویترین مغازه به گریه نمی نشینم؛
خیال مداد رنگی هزار رنگ، مرا به رویاهای رنگین ِ زیبا نمی رساند؛
بازی نقش های ساده ی کودکانه باورم نمی شود؛
آری، دگر بزرگ شده ام...
برای تکّه نانی دهانگیرتر که به دستم آید، از اریکه ی قدرت انسانی خویش به زیر می آیم؛
برای به چشم مردمان آمدن، از پیمودن مسیر یگانه ی خود شدن خویش منصرف می شوم؛
برای اینکه بیشتر دوستم بدارند، طریق دوست داشتن ِ خود گم می کنم؛
برای رسیدن به حضیض لذّت آنی نفس، از رسیدن به قلّه ی عالی انسانی سر باز می زنم؛
اکنون رسیدن به آدمیانی از جنس خاک، و شادمانی در عرض زمان، تمام آرزویم شده است؛
تن به تعلّق آنچه امانتم داده اند می سپارم، و توان بازپس دادنش در خود نمی پرورم؛
در رویای پرطرح زندگی، جای خالی گمشده ای فراتر از آنچه یافته اند به چشمم نمی آید؛
بهانه های کوچک ِپر زرق و برق را طمع ِ بازی نقش های سیاه و فریبنده ام می کنم؛
می بینی مرا؟ اسباب ِ بازی ام عوض شده است...
"به نام یگانه باورم"
هرکدام از آنها را که می توانی با صدایت تحریک کن!
و لشکر سواره و پیاده ات را بر آنان گسیل دار!
و در ثروت و فرزندانشان شرکت جوی!
و آنان را با وعده ها سرگرم کن!..
تو هرگز سلطه ای بر بندگان من نخواهی یافت.
(اسراء-64،65)
عجب حکایتیه!
حکایت اعتماد و ایمان خدا به ما،
و حکایت ایمان و اعتماد ما به خدا!
خدایا!
کوچه های شهرمان چه تاریک است..
و من، در تمنّای یافتنت
همه را با تو اشتباه می گیرم..
در کوچه های شهر قدم می زنم؛
صبور ..
دردی جهنّمی است
که بر جان نشسته است؛
فکری که باز
می کند از خاطرم عبور ..
در کوچه های شهر قدم می زنم؛
صبور ..
شک می کنم به نام تو
شک می کنم خدا!
از خوب، غیر ِ خوب پدیدار دیده ای؟
شک می کنم تو باشی
پروردگار ما!
در جمع عاشقان پرآواز کم خبر
پر شد زمین ز ناله ی جانکاهِ بی اثر
تاریخ تلخ ماست که تکرار می شود
قرآنِ روی نیزه و... قرآنِ روی سر!
"به نام یگانه باورم"
چه بسیار از آن روزها می گذرد، اما.. چه خوب یادم هست!
سال سوم دبیرستان بود، و تنها معلمی که توانسته بود به علم شیمی اندکی مهربان و علاقه مندم کند، در آغاز کلاس از وضعیت اجسام می گفت. از اینکه ماده ها را به دو دسته رسانا و نارسانا تقسیم کرده اند، و اینکه علی رغم این دسته بندی، در جهان اکثر مواد نیمه رسانایند؛ اندکی رسانا، و اندکی نارسانا. رسانا و نارسانای مطلقی وجود ندارد، و همه چیز نسبی است. همه چیز نسبی است، مگر در یک حالت: رسیدن به صفر مطلق!
او گفت که در دمای صفر مطلق -برعکس- دگر هیچ ماده ای در حالت نسبی وجود ندارد، و به حالتی رسیده که از ابتدا زمینه رسیدن به آن را داشته است. در این دما دگر تکلیف هر ماده ای با طبیعت روشن است، هیچ جائی برای تغییر و دگرگونی، از حالی به حالی افتادن، هر روز به حالتی در آمدن وجود ندارد. راهی برای تاثیر گرفتن از محیط، و سر در گمی های ناشی از سرد و گرم شدن ها نیست، چون جسم به ثبات رسیده است.
و چقدر از همان روز از این دما خوشم آمد! ..
کم کم که زمان می گذرد، به عنوان ذره ای خاکی، که جسم است و خواص جسم را دارد، احساس می کنم هوا به سردی رفته است. بدنم انگار دارد یخ می زند، و شاید این از نشانه های صفر مطلق باشد. دمایی که از پس آن دمایی وجود ندارد، آخر دماست، و شاید حاکی از زمانی است که زمانی از پس آن وجود ندارد، آخر زمان است.
از این پس وجودت قابل تقسیم شدن نیست، برای نیمی خوب بودن و نیمی بد ماندن. باید راه مطلق شدن در پیش گیری. خوب مطلق شوی، یا بد مطلق. اگر انتخابت خوبی است، باید بدانی که دگر برای خوب ماندن از بهانه های کوچک کاری بر نمی آید. می بایست قدرتی در وجودت جمع آمده باشد، به اندازه تمام نیروهای به بدی دعوت کننده، که بتواند در هجومشان ایستادگی کند، برای نه گفتن هایت دلیل بیاورد، از تو مردی برای میدان نبرد بسازد. و اگر بدی را برمی گزینی، باید بدانی که توقفی نخواهی داشت، برتوست که تا آخر خط بروی، نباید در این راه کم بیاوری، و بدی های کوچک کفایتت کند..
با اینهمه، چه زیبا و پرامید است، زیستن در این دما، زندگی در این زمان، زمانه ای که در آن ناگزیری از رسیدن به نهایت ِ شدن ِ خویش. زمانه ای که به تو اجازه می دهد همراهی با شعله های پراکنده نور را به یکرنگی با سیاهی ِظلمت فراگیر ترجیح دهی، و خود نیز نوری شوی که دست هیچ تاریکی ِ وحشت آوری به آلودن پاکی و سپیدی ِصبح روشنت نرسد..
"به نام یگانه باورم"
عشق، آهنگِ تو را می ماند
آسمان، دلخوش تابیدنِ ماه
ماه در ظلمت شب
آه، چه نوری دارد!
چشمها خشک نمانند دمی
آسمانِ دلشان، ابری و باران زده است
گوئیا چشم به راهند
که شاید رسد از دوست خبر
کسی از دور دهد مژده ی پایان سفر:
"یار، باز آمده است!"
"به نام یگانه باورم"
این روزها بیشتر از شعار "الله نور السموات و الارض"، افزونتر از ذکر "الا بذکر الله تطمئن القلوب"، آسانتر از مرور امیدواری "ان مع العسر یسری"،... بدین جمله آرام می گیرم که:
"الملک یبقی مع الکفر، و لا یبقی مع الظلم."
یا مالکُ یا مالکُ یا مالک!
یا عادلُ یا عادلُ یا عادل!
یا باقیُ یا باقیُ یا باقی!
"به نام یگانه باورم"
"الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِکَ الَّذِینَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُولَئِکَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ."
"کسانیکه گفتار را می شنودند، آنگاه از بهترین آن پیروی می کنند، آنانند که خدا راهنمائی
شان کرده است، و آنانند که خردمندند."
زمر-18
بهتر است بخوانیم و بگذریم! بگذریم تا مبادا به گوشه ی قبای مسلمانی مان بر بخورد، که دست روزگار ما را به طریقی دگر کشانده است، و به گونه ای دگر مسلمانیم!
ما در شنیده هامان، تشخیص بهترین نمی توانیم!
که دیر زمانیست تسلیم مطلقیم، به تمام آنچه نمی دانیم!
ما برای خاطر خدا، آموخته ایم نیندیشیده درست بدانیم!
نادانسته باور کنیم و به دیگران نیز بباورانیم!
چشم بر هم نهاده، هرآنچه باید را سپید بخوانیم!
آنچه گفته اند بگو، بگوئیم و غیر آن بر زبان نرانیم!
به حکم جهل خویش، کهنه پندارهای باطل مان بر مسند حکم حق نشانیم!
و تا قیام قیامت، بر سبیل ناشایست نشناختن و صحّه گذاشتن، قدم برداریم و بر همان بمانیم!
که ما اهل ایمانیم...!!!
آری، ایمان آورده ایم!
دل از طعم تلخ شک و تردید، به آنچه بر خود می خورانیم، تهی کرده ایم!
ما در خانه جهل، و بر سفره ی پهن نادانستن های آشکار و نهان، نمک پرورده ایم!
بر ما تامّل را گناه دانسته اند، بر کلام آنکه نزدمان از حرف تازه ای سخن گوید!
و تحمّل را تباه خوانده اند، بر راه آنکه طریقی غیر از صراط مستقیم مان پوید!
و تفکّر را زشت و سیاه نامیده اند، بر اندیشه ی آنکه حقیقتی ناب تر از اسرار هویدامان جوید!
ما را با شنیدن چه کار؟ آنچه را از دایره ی آموخته هامان برون است!
و به اندیشیدن چه حاجت؟ که هر کلام نوئی، از قوّه ی تعقّل و معرفتمان فزون است!
و به درست انگاشتن چه روی؟ یاوه ی دگر گویان را، که خود نکوهیده و واژگون است!
در آن مقام که بی هیچ شک، تجلّی صاحبان اندیشه و خرد را مانیم!
هماره بر طریق هدایت و بر سبیل آسانیم!
نشنیده، نیندیشیده، نشناخته، از پیش تمام آنچه دانستنی است می دانیم!
که ما اهل ایمانیم...!!!