3 در جهان بودن ِمن 4 |
"به نام یگانه باورم"
کاش تو پیروزمند میدان نبودی. کاش این دستان ِ به زیر آورنده ی تو نبود، که در اتّصال دستان داور، بالا و بالاتر می رفت..
کاش سوی دیگر میدان، بزرگان و نام آورانِ چشم انتظار نبودند. کاش برتری ات را که شناختند، قلب آرزومندشان روی به سوی دگر می کرد، و امّید به ادامه ی این نبرد سهمگین را، از سرشان به در می کرد..
کاش قضاوت این مسابقه، با بهترین ِ داوران - پروردگار عالمیان - نبود. کاش او شایسته ترین و برگزیده ترین ِ خویش را، اینچنین به نظرها نمی نمایاند..
کاش همگان بر این اعلان آسمانی گواه نبودند. کاش عهدشکنی های مکرّرشان را، به "قالوا بلی" ئی دگر، جان تازه نمی بخشیدند..
کاش آیندگانشان، آنان که بعدها به همان میدان پا نهادند، به سبک پدران خویش، قدرناشناس فرزندان تو نمی شدند، و در برابر برترین های زمانه، آنچنان صف آرائی نمی کردند. کاش انکار روشن حقیقت، هم داستان ِ امتدادِ عمر ِ مانده ی تاریخ نمی شد، و زرّین ورقهای قصّه ی فرزندان آدم، به زردترین برگهای خزان زده بدل نمی گشت..
آنگاه که تو معنای تمام کردن نعمت خدا بر زمینیان شدی، به خاک گرفتار آمدگان، به اصرار و التماس، در ِنزول رحمت خداوندی را به روی خویش بستند، و از پذیرش ارمغان الهی سر باز زدند. تو پشتِ در مانده بودی در انتظار، و کسی را تمنای گشودن ِ در نبود. تو رفتی..، و پس از تو، این فرزندان تو بودند که هر لحظه گوشها برای شنیدن آهنگِ در کوفتنشان، سنگین تر می نمود و ناآشناتر، و دستها برای زدودن رنگ داغ سرخ ِ تنشان، کم تحمّل تر می آمد و بی ابتلاتر.
آری، در این سرمای نا به هنگام و سخت، که زمین و زمینیان را فراگرفته بود، تنها یک راه برای اهالی آسمان باقی ماند: و خدا، نعمت بزرگ خویش - چون توئی را - از قدر ناشناسان پر مدّعا، باز پس گرفت..
و چه سهمگین عذابی شد، چه رسوا کننده بلائی! بسی سخت تر از بارش ناگهانی سنگ بود، بر سر گنهکاران، و صدها بار هراس آور تر از غرّش ویرانگر صاعقه های کوبنده ی آسمانی، بر سرای ظالمان. که هیچ عذابی خوار کننده تر از منع حضور تو و فرزند تو نیست، زمین افتادگانِ چشم انتظار ِ دستی آسمانی را، و هرگز زیستنی مرگ آور تر از این طریق انفصال نیست، گریزندگان جاودانگی خواه ِ این دیار فانی را..
به نام خوبت سوگند، که روی گرداندنی چنین قهرآمیز، ما را بس آمده است. دگر از اینهمه تلخکامی، هرزگی و بی بهرگی به جان آمده ایم. کاش آخرین نفس های دل سرما زده مان، برای بازآمدن خورشید بهانه شود، و این آخرین عاشقانه های روئیده بر لبمان، به دستان شتابنده ی باد، سوی قلب مهرآکنده اش روانه شود:
"به قدر لحظه های پرگناهِ عمر ِبگذشته ی تاریخ، که بی حضورت پر شتاب آمد و رفت، آرزومند توایم. به اندازه ی انکار تمامی ناباورانی که گستاخانه نبودنت را بر بودنت اختیار کردند، تو را به جان می شناسیم. و به وسعت ثانیه های زیستن ِ از تو دورافتادگان، نزدیکی ات را چشم به راهیم..
ما به گذشته ی سیاه خویش، و گناه رقم زنندگان تباهی تاریخ معترفیم. آیا نظری به عنایت سویمان توانی کرد؟؟؟"
"فاعترفنا بذنوبنا، فهل الی خروج من سبیل؟
اینک ما به گناهان خویش اعتراف کرده ایم، آیا راه برون شدی از اینجا هست؟"
غافر-11
"به نام یگانه باورم"
"لَقَدْ خَلَقْنَا الْاِنْسَانَ فِی کَبَدٍ."
"که بی گمان انسان را در رنج آفریده ایم."
بلد-4
خدایا! اینسو ها، در سرزمین ما - که زمینش نام نهاده اند - هر طرف که نگاه می کنی دنیاست. آفریده ی کوتاه و خموده ای که تا آسمانها حتی، قد کشیده است، و سیاه روز ِ فائق آمده ای، که رنگ تیرگی بر روشنائی صبح امیدمان کشیده است.
دنیائی از جنس کمیّ و کاستی، که برای اخفای خُردیَش، روح بلند آسمانی مان را به زیر می راند، و قلب واسعمان را چون خویش، به تنگی و کوچکی فرا می خواند،
و ما چه پندپذیرانه و آرام دلتنگ می شویم...
آفریدگارا! از تو پنهان نشاید کرد!
دگر توانمان برای ماندن در این اسارت نیست! سرنوشتش به چه مانَد؟ آنکس که به عشق خویش فرمانش دهی، و بندی چنین بر دستانش نهی. مجنونی به زنجیر گزفتار آمده، که هر لحظه بیم آن رود که بندها بُگشاید، راز دل به بیگانه بنْماید، و این فاصله ی اندوه آورنده را به بال عشق و اشتیاق بپیماید...
پرسیدم از طبیبی احوال دوست، گفتا فی بُعدِها عذابٌ، فی قُربهَا السّلامَه
پ.ن: کاش چنین شهروند مطیعی نباشیم! حتما ببینید!
"به نام یگانه باورم"
"ولقد یسرنا القران للذکر، فهل من مدکر."
"و ما به راستی قرآن را برای پند گیری آسان کرده ایم، آیا پندپذیری هست؟"
قمر-17
تو تکرار می کنی.. کتابی هستم برای خواندن شما.. و هدایتی در پس خواندنم شما را خواهد رسید..
و انکار می شوی!
تو خود بلند فرا می خوانی همگان را به آشنائیت.. و در این دعوت حتی شقی ترین مردمان را استثنا نمی گردانی..
و استثنا می کنند، حتی پندپذیرترین مردمان را!
تو امید می دهی، که آشنا به راه تو گمراه نخواهد گشت.. و هر واژه ات مژده آرامشی می شود از بین برنده تمام ترس ها و ناامیدی ها..
و از مرور تو می ترسند ناباوران دوست دارت! ...
و بازهم این نام روشن توست، که به تمام گفتگوها پایان می دهد: قرآن، کتابی برای خواندن!
برای آمدنت دیر می شود فردا
روان به خانه تقدیر می شود فردا
به چشم کم خردان، حیله باوران زمان
خدا به بتکده زنجیر می شود فردا
دعای دشمن حق، جاده را بپیماید
رسد به خانه و تاثیر می شود فردا
هرآنکه چشم به راهت تمام عمر نشست
به سبک سیر زمان، پیر می شود فردا
اگرچه آینه زنگار جهل و ظلم گرفت
چو حق، اشاعه و تصویر می شود فردا
تمام صورت این آیه های روشن نور
سیاه و گمشده تفسیر می شود فردا
چو رهسپار، دل آهنگِ وصل روی تو داشت
دل از امید دگر سیر می شود فردا!
"به نام یگانه باورم"
"قل ان ربّی یقذف بالحقّ علّم الغیوب."
"بگو پروردگار من حق را (به دلها) می افکند، که او داننده ی نهان هاست."
سبا-48
دلم یک حقیقت ناب میخواهد! از اینهمه پرده که بر روی حقایق افتاده، و هر روز چهره ای دیگرگون
از آنرا می نمایاند، از اینهمه کوچک و بزرگ شدنهای تصویرهای مبهم ذهن، به ستوه آمده ام..
دلم یک چشم حقبین میخواهد! از این چشم زرق و برق پرست، که هر روز اسیر جلوه ای تازه از
اسارتی کهنه میشود، و هر لحظه بتی از نو آراسته، حلقه بندگی در گردنش می آویزد، پناهنده
نادیدن ها شده ام..
دلم یک دنیای واقعی میخواهد! از اینهمه خیالِ وهم آمیز، هستی ِ مجاز آلود و راستی ِ آکنده از
دروغ، آشفته و نا آرامم..
دلم یک التهاب گران قدر میخواهد! از اینهمه فراز و فرودهای هیجان آور کاهنده ی روح، به سکونی
خستگی آور مبتلا گشته ام..
دلم یک باور تنومند میخواهد! از اینهمه شاید و بایدها، و اما و اگرهای سیاه سایه ی شک و
تردید می هراسم..
دلم یک قدرت بی نهایت میخواهد! از اینهمه ضعف و زبونی گمراه کننده ی لحظه های نابِ
حاکمیت بر زمین، به عجز آمده ام..
دلم یک احساس شگرف میخواهد! از اینهمه محبت های هر روز جامه ای نو پوشنده ی زمینیانِ
گذر کرده از آسمان، غباری از خاک گرفته ام..
دلم یک اشتیاق زندگی بخش میخواهد! از اینهمه آرزوی رسیدن به اوج های فرومایه و بالارفتن-
های زمین زننده ی به خاک کشاننده، به بی آرزوئی رسیده ام..
دلم تنها یک خدای بزرگ میخواهد! از کثرت اینهمه خدای کوچکِ از خداگونگی تهی، که بندگی ام
را چون خویش به بی مقداری می کشانند، به قلّت افتاده ام..
"به نام یگانه باورم"
بردی مرا ز خاطر و در یاد مانده ای ویرانه ساختی دل و آباد مانده ای
چشمم به راه، عقل به تاراج و دل اسیر بندم نهاده ای و خود آزاد مانده ای
هرلحظه دلشکسته ترم می کند ز پیش عهدی که از شکستن آن شاد مانده ای
دست است بر دعا که بیایی و همچنان در لابه لای دفتر اوراد مانده ای
شیرین شدم، به جلوه مجنون بیامدی لیلی به قصه آمد و فرهاد مانده ای
گویند:"رهسپار! چه سان در فراق یار آرام گشته ای و ز فریاد مانده ای؟"
آری به عشق می رسی آندم که پر ز درد راضی به آنچه دوست تو را داد مانده ای
"به نام یگانه باورم"
"...ان موعدهم الصبح، الیس الصبح بقریب؟"
"...همانا وعده گاه آنان صبح است، آیا به راستی صبح نزدیک نیست؟"
هود،81
صبح نزدیک و تو هر لحظه ز من دورتری
ایکه روشنگر چشمی و نوید سحری
سر زدی لیک،مرا خواب چو شیرین شده بود
دیدن روی تو افتاد به صبح دگری
"به نام یگانه باورم"
"و اتقوا فتنه لاتصیبن الذین ظلموا منکم خاصه واعلمو ان الله شدید العقاب."
"و بترسید از بلایی که چون آید، تنها مخصوص ستمکاران شما نباشد (ظالمان را به کیفر ظلم و
ستم و مظلومان را به کیفر سکوت در بر خواهد گرفت) و بدانید که عقاب خدا بسیار سخت است."
انفال25
این شهر مسلمانان است،
آغشته به ظلم و ستم، فساد و گناه، بی عدالتی و حق ستیزی...
و ما مسلمانیم،
یا خود غرقه در تمام نبایدهای پنهان و آشکار،
و خو گرفته بدانچه طبع را سازگار نیاید،
و یا آلوده به سیاه ترین تیرگی، و گمراهی آورترین عمل،
سکوتی مرگبار و لب فرو بستنی شیطانی...
چه ساده تنفس می کنیم،
آنجا که فضا بر خداجویان تنگ آمده است،
چه آسان سخن می گوییم،
نزد آنها که چون کلامی از حق پیش رویشان به میان آری، از تو روی بگردانند،
چه نیکو به رفتن خویش ادامه می دهیم،
جائیکه راه را بر حق طلبان بسته دارند...
می رویم و می آئیم، می شنویم و می بینیم،...، می دانیم و سکوت می کنیم...
چه ساده و بی دردسر است این سکوت،
آنجا که بودن بر مسلمانی ترجیح دارد...