سفارش تبلیغ
صبا ویژن
3  در جهان بودن ِمن  4

نشانِ ه! (شنبه 91/4/24 :: ساعت 6:34 عصر )

گم کردنی در کار نیست،
اینجا آدمها همگی تو را نشانِ هم می دهند؛
.
.
.
.
مگر نمی دانی،
اهل ظاهر پر از نشانه اند!

یَا مَن هُوَ اخْتَفی لِفَرْطِ نُورِه...



  • کلمات کلیدی : ادبی، معرفتی، برداشت آزاد
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    قصه ی صبح (یکشنبه 91/4/18 :: ساعت 12:32 عصر )

    کاش قصه اش را برایم نگفته بودی..
    قصه ی شهری را
    که تمام صبح هایش بکر و گرم و روشن است،

    که داستان تکراری روزهایم
    سرم را دگر گرم نمی تواند کرد..

    یَا نوراً فَوقَ کُلِّ نوُر
    یَا نوراً لَیْسَ کَمِثلِهی نُور..



  • کلمات کلیدی : ادبی، معرفتی، برداشت آزاد
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    اسباب بازی (یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 10:20 صبح )

    دگر بازی با عروسک دختر همسایه، آرزوی دست نیافتنی ام نیست؛
    برای داشتن ماشین برقی، پشت ویترین مغازه به گریه نمی نشینم؛
    خیال مداد رنگی هزار رنگ، مرا به رویاهای رنگین ِ زیبا نمی رساند؛
    بازی نقش های ساده ی کودکانه باورم نمی شود؛
    آری، دگر بزرگ شده ام...

    برای تکّه نانی دهانگیرتر که به دستم آید، از اریکه ی قدرت انسانی خویش به زیر می آیم؛
    برای به چشم مردمان آمدن، از پیمودن مسیر یگانه ی خود شدن خویش منصرف می شوم؛
    برای اینکه بیشتر دوستم بدارند، طریق دوست داشتن ِ خود گم می کنم؛
    برای رسیدن به حضیض لذّت آنی نفس، از رسیدن به قلّه ی عالی انسانی سر باز می زنم؛

    اکنون رسیدن به آدمیانی از جنس خاک، و شادمانی در عرض زمان، تمام آرزویم شده است؛
    تن به تعلّق آنچه امانتم داده اند می سپارم، و توان بازپس دادنش در خود نمی پرورم؛
    در رویای پرطرح زندگی، جای خالی گمشده ای فراتر از آنچه یافته اند به چشمم نمی آید؛
    بهانه های کوچک ِپر زرق و برق را طمع ِ بازی نقش های سیاه و فریبنده ام می کنم؛
    می بینی مرا؟ اسباب ِ بازی ام عوض شده است...



  • کلمات کلیدی : ادبی، معرفتی، برداشت آزاد
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    اشتباه می گیرم.. (دوشنبه 89/7/26 :: ساعت 2:32 عصر )

    خدایا!
    کوچه های شهرمان چه تاریک است..
    و من، در تمنّای یافتنت
    همه را با تو اشتباه می گیرم..



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    شک می کنم خدا! (چهارشنبه 89/7/14 :: ساعت 12:36 عصر )

    در کوچه های شهر قدم می زنم؛
    صبور ..
    دردی جهنّمی است
    که بر جان نشسته است؛
    فکری که باز
    می کند از خاطرم عبور ..
    در کوچه های شهر قدم می زنم؛
    صبور .. 
    شک می کنم به نام تو
    شک می کنم خدا!
    از خوب، غیر ِ خوب پدیدار دیده ای؟
    شک می کنم تو باشی
    پروردگار ما!



  • کلمات کلیدی : ادبی، احساسی، اجتماعی، شعر
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    تکرار تلخ (دوشنبه 89/6/8 :: ساعت 10:46 عصر )


    در جمع عاشقان پرآواز کم خبر
    پر شد زمین ز ناله ی جانکاهِ بی اثر
    تاریخ تلخ ماست که تکرار می شود
    قرآنِ روی نیزه و... قرآنِ روی سر!



  • کلمات کلیدی : ادبی، اجتماعی، برداشت آزاد، شعر
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    یار باز آمده است! (یکشنبه 89/5/3 :: ساعت 3:41 عصر )

    "به نام یگانه باورم"
    عشق، آهنگِ تو را می ماند
           
     آسمان، دلخوش تابیدنِ ماه
       
    ماه در ظلمت شب
            
    آه، چه نوری دارد! 

     چشمها خشک نمانند دمی
            
    آسمانِ دلشان، ابری و باران زده است
                 
    گوئیا چشم به راهند
                    
    که شاید رسد از دوست خبر
                
    کسی از دور دهد مژده ی پایان سفر:
                    
    "یار، باز آمده است!"



  • کلمات کلیدی : ادبی، احساسی، امام زمان(عج)، شعر
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    اسیران جهل - نام آوران ایمان! (یکشنبه 88/9/22 :: ساعت 12:23 عصر )

    "به نام یگانه باورم"

    "الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِکَ الَّذِینَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُولَئِکَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ."
    "کسانیکه گفتار را می شنودند، آنگاه از بهترین آن پیروی می کنند، آنانند که خدا راهنمائی
    شان کرده است، و آنانند که خردمندند."
                                                                                                                 
    زمر-18

    بهتر است بخوانیم و بگذریم! بگذریم تا مبادا به گوشه ی قبای مسلمانی مان بر بخورد، که دست روزگار ما را به طریقی دگر کشانده است، و به گونه ای دگر مسلمانیم!
    ما در شنیده هامان، تشخیص بهترین نمی توانیم!
    که دیر زمانیست تسلیم مطلقیم، به تمام آنچه نمی دانیم!
    ما برای خاطر خدا، آموخته ایم نیندیشیده درست بدانیم!
    نادانسته باور کنیم و به دیگران نیز بباورانیم!
    چشم بر هم نهاده، هرآنچه باید را سپید بخوانیم!
    آنچه گفته اند بگو، بگوئیم و غیر آن بر زبان نرانیم!
    به حکم جهل خویش، کهنه پندارهای باطل مان بر مسند حکم حق نشانیم!
    و تا قیام قیامت، بر سبیل ناشایست نشناختن و صحّه گذاشتن، قدم برداریم و بر همان بمانیم!
    که ما اهل ایمانیم...!!!

    آری، ایمان آورده ایم!
    دل از طعم تلخ شک و تردید، به آنچه بر خود می خورانیم، تهی کرده ایم!
    ما در خانه جهل، و بر سفره ی پهن نادانستن های آشکار و نهان، نمک پرورده ایم!

    بر ما تامّل را گناه دانسته اند، بر کلام آنکه نزدمان از حرف تازه ای سخن گوید!
    و تحمّل را تباه خوانده اند، بر راه آنکه طریقی غیر از صراط مستقیم مان پوید!
    و تفکّر را زشت و سیاه نامیده اند، بر اندیشه ی آنکه حقیقتی ناب تر از اسرار هویدامان جوید!

    ما را با شنیدن چه کار؟ آنچه را از دایره ی آموخته هامان برون است!
    و به اندیشیدن چه حاجت؟ که هر کلام نوئی، از قوّه ی تعقّل و معرفتمان فزون است!
    و به درست انگاشتن چه روی؟ یاوه ی دگر گویان را، که خود نکوهیده و واژگون است!

    در آن مقام که بی هیچ شک، تجلّی صاحبان اندیشه و خرد را مانیم!
    هماره بر طریق هدایت و بر سبیل آسانیم!
    نشنیده، نیندیشیده، نشناخته، از پیش تمام آنچه دانستنی است می دانیم!
    که ما اهل ایمانیم...!!!



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    اعتراف (پنج شنبه 88/9/5 :: ساعت 7:17 عصر )


    "به نام یگانه باورم"
    کاش تو پیروزمند میدان نبودی. کاش این دستان ِ به زیر آورنده ی تو نبود، که در اتّصال دستان داور، بالا و بالاتر می رفت..
    کاش سوی دیگر میدان، بزرگان و نام آورانِ چشم انتظار نبودند. کاش برتری ات را که شناختند، قلب آرزومندشان روی به سوی دگر می کرد، و امّید به ادامه ی این نبرد سهمگین را، از سرشان به در می کرد..
    کاش قضاوت این مسابقه، با بهترین ِ داوران - پروردگار عالمیان - نبود. کاش او شایسته ترین و برگزیده ترین ِ خویش را، اینچنین به نظرها نمی نمایاند..
    کاش همگان بر این اعلان آسمانی گواه نبودند. کاش عهدشکنی های مکرّرشان را، به "قالوا بلی" ئی دگر، جان تازه نمی بخشیدند..
    کاش آیندگانشان، آنان که بعدها به همان میدان پا نهادند، به سبک پدران خویش، قدرناشناس فرزندان تو نمی شدند، و در برابر برترین های زمانه، آنچنان صف آرائی نمی کردند. کاش انکار روشن حقیقت، هم داستان ِ امتدادِ عمر ِ مانده ی تاریخ نمی شد، و زرّین ورقهای قصّه ی فرزندان آدم، به زردترین برگهای خزان زده بدل نمی گشت..
    آنگاه که تو معنای تمام کردن نعمت خدا بر زمینیان شدی، به خاک گرفتار آمدگان، به اصرار و التماس، در ِنزول رحمت خداوندی را به روی خویش بستند، و از پذیرش ارمغان الهی سر باز زدند. تو پشتِ در مانده بودی در انتظار، و کسی را تمنای گشودن ِ در نبود. تو رفتی..، و پس از تو، این فرزندان تو بودند که هر لحظه گوشها برای شنیدن آهنگِ در کوفتنشان، سنگین تر می نمود و ناآشناتر، و دستها برای زدودن رنگ داغ سرخ ِ تنشان، کم تحمّل تر می آمد و بی ابتلاتر. 
    آری، در این سرمای نا به هنگام و سخت، که زمین و زمینیان را فراگرفته بود، تنها یک راه برای اهالی آسمان باقی ماند: و خدا، نعمت بزرگ خویش - چون توئی را - از قدر ناشناسان پر مدّعا، باز پس گرفت..
    و چه سهمگین عذابی شد، چه رسوا کننده بلائی! بسی سخت تر از بارش ناگهانی سنگ بود، بر سر گنهکاران، و صدها بار هراس آور تر از غرّش ویرانگر صاعقه های کوبنده ی آسمانی، بر سرای ظالمان. که هیچ عذابی خوار کننده تر از منع حضور تو و فرزند تو نیست، زمین افتادگانِ چشم انتظار ِ دستی آسمانی را، و هرگز زیستنی مرگ آور تر از این طریق انفصال نیست، گریزندگان جاودانگی خواه ِ این دیار فانی را..
    به نام خوبت سوگند، که روی گرداندنی چنین قهرآمیز، ما را بس آمده است. دگر از اینهمه تلخکامی، هرزگی و بی بهرگی به جان آمده ایم. کاش آخرین نفس های دل سرما زده مان، برای بازآمدن خورشید بهانه شود، و این آخرین عاشقانه های روئیده بر لبمان، به دستان شتابنده ی باد، سوی قلب مهرآکنده اش روانه شود:
    "به قدر لحظه های پرگناهِ عمر ِبگذشته ی تاریخ، که بی حضورت پر شتاب آمد و رفت، آرزومند توایم. به اندازه ی انکار تمامی ناباورانی که گستاخانه نبودنت را بر بودنت اختیار کردند، تو را به جان می شناسیم. و به وسعت ثانیه های زیستن ِ از تو دورافتادگان، نزدیکی ات را چشم به راهیم..
    ما به گذشته ی سیاه خویش، و گناه رقم زنندگان تباهی تاریخ معترفیم. آیا نظری به عنایت سویمان توانی کرد؟؟؟"

     "فاعترفنا بذنوبنا، فهل الی خروج من سبیل؟
    اینک ما به گناهان خویش اعتراف کرده ایم، آیا راه برون شدی از اینجا هست؟"
                                                                                                
    غافر-11



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    مجنون ِ در زنجیر (شنبه 88/7/11 :: ساعت 9:30 صبح )

    "به نام یگانه باورم"
    "لَقَدْ خَلَقْنَا الْاِنْسَانَ فِی کَبَدٍ."
    "که بی گمان انسان را در رنج آفریده ایم."
                                                   بلد-4

    خدایا! اینسو ها، در سرزمین ما - که زمینش نام نهاده اند - هر طرف که نگاه می کنی دنیاست. آفریده ی کوتاه و خموده ای که تا آسمانها حتی، قد کشیده است، و سیاه روز ِ فائق آمده ای، که رنگ تیرگی بر روشنائی صبح امیدمان کشیده است.
    دنیائی از جنس کمیّ و کاستی، که برای اخفای خُردیَش، روح بلند آسمانی مان را به زیر می راند، و قلب واسعمان را چون خویش، به تنگی و کوچکی فرا می خواند،
        و ما چه پندپذیرانه و آرام دلتنگ می شویم...
    آفریدگارا! از تو پنهان نشاید کرد!
        دگر توانمان برای ماندن در این اسارت نیست! سرنوشتش به چه مانَد؟ آنکس که به عشق خویش فرمانش دهی، و بندی چنین بر دستانش نهی. مجنونی به زنجیر گزفتار آمده، که هر لحظه بیم آن رود که بندها بُگشاید، راز دل به بیگانه بنْماید، و این فاصله ی اندوه آورنده را به بال عشق و اشتیاق بپیماید...
    پرسیدم از طبیبی احوال دوست، گفتا                          فی بُعدِها عذابٌ، فی قُربهَا السّلامَه

    پ.ن: کاش چنین شهروند مطیعی نباشیم! حتما ببینید!



    ¤ نویسنده: زینب صولت

       1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    »» منوها
    [ RSS ]
    [ Atom ]
    [خانه]
    [درباره من]
    [ارتباط با من]
    [پارسی بلاگ]
    بازدید امروز: 116
    بازدید دیروز: 16
    مجموع بازدیدها: 190432
     

    »» درباره خودم
     

    »»دسته بندی یادداشت ها
     

    »» لوگوی خودم
     

    »» اشتراک در وبلاک
     
     

    »» دوستان من