3 در جهان بودن ِمن 4 |
"به نام یگانه باورم"
"ولقد یسرنا القران للذکر، فهل من مدکر."
"و ما به راستی قرآن را برای پند گیری آسان کرده ایم، آیا پندپذیری هست؟"
قمر-17
تو تکرار می کنی.. کتابی هستم برای خواندن شما.. و هدایتی در پس خواندنم شما را خواهد رسید..
و انکار می شوی!
تو خود بلند فرا می خوانی همگان را به آشنائیت.. و در این دعوت حتی شقی ترین مردمان را استثنا نمی گردانی..
و استثنا می کنند، حتی پندپذیرترین مردمان را!
تو امید می دهی، که آشنا به راه تو گمراه نخواهد گشت.. و هر واژه ات مژده آرامشی می شود از بین برنده تمام ترس ها و ناامیدی ها..
و از مرور تو می ترسند ناباوران دوست دارت! ...
و بازهم این نام روشن توست، که به تمام گفتگوها پایان می دهد: قرآن، کتابی برای خواندن!
برای آمدنت دیر می شود فردا
روان به خانه تقدیر می شود فردا
به چشم کم خردان، حیله باوران زمان
خدا به بتکده زنجیر می شود فردا
دعای دشمن حق، جاده را بپیماید
رسد به خانه و تاثیر می شود فردا
هرآنکه چشم به راهت تمام عمر نشست
به سبک سیر زمان، پیر می شود فردا
اگرچه آینه زنگار جهل و ظلم گرفت
چو حق، اشاعه و تصویر می شود فردا
تمام صورت این آیه های روشن نور
سیاه و گمشده تفسیر می شود فردا
چو رهسپار، دل آهنگِ وصل روی تو داشت
دل از امید دگر سیر می شود فردا!
"به نام یگانه باورم"
"قل ان ربّی یقذف بالحقّ علّم الغیوب."
"بگو پروردگار من حق را (به دلها) می افکند، که او داننده ی نهان هاست."
سبا-48
دلم یک حقیقت ناب میخواهد! از اینهمه پرده که بر روی حقایق افتاده، و هر روز چهره ای دیگرگون
از آنرا می نمایاند، از اینهمه کوچک و بزرگ شدنهای تصویرهای مبهم ذهن، به ستوه آمده ام..
دلم یک چشم حقبین میخواهد! از این چشم زرق و برق پرست، که هر روز اسیر جلوه ای تازه از
اسارتی کهنه میشود، و هر لحظه بتی از نو آراسته، حلقه بندگی در گردنش می آویزد، پناهنده
نادیدن ها شده ام..
دلم یک دنیای واقعی میخواهد! از اینهمه خیالِ وهم آمیز، هستی ِ مجاز آلود و راستی ِ آکنده از
دروغ، آشفته و نا آرامم..
دلم یک التهاب گران قدر میخواهد! از اینهمه فراز و فرودهای هیجان آور کاهنده ی روح، به سکونی
خستگی آور مبتلا گشته ام..
دلم یک باور تنومند میخواهد! از اینهمه شاید و بایدها، و اما و اگرهای سیاه سایه ی شک و
تردید می هراسم..
دلم یک قدرت بی نهایت میخواهد! از اینهمه ضعف و زبونی گمراه کننده ی لحظه های نابِ
حاکمیت بر زمین، به عجز آمده ام..
دلم یک احساس شگرف میخواهد! از اینهمه محبت های هر روز جامه ای نو پوشنده ی زمینیانِ
گذر کرده از آسمان، غباری از خاک گرفته ام..
دلم یک اشتیاق زندگی بخش میخواهد! از اینهمه آرزوی رسیدن به اوج های فرومایه و بالارفتن-
های زمین زننده ی به خاک کشاننده، به بی آرزوئی رسیده ام..
دلم تنها یک خدای بزرگ میخواهد! از کثرت اینهمه خدای کوچکِ از خداگونگی تهی، که بندگی ام
را چون خویش به بی مقداری می کشانند، به قلّت افتاده ام..
"به نام یگانه باورم"
"...ان موعدهم الصبح، الیس الصبح بقریب؟"
"...همانا وعده گاه آنان صبح است، آیا به راستی صبح نزدیک نیست؟"
هود،81
صبح نزدیک و تو هر لحظه ز من دورتری
ایکه روشنگر چشمی و نوید سحری
سر زدی لیک،مرا خواب چو شیرین شده بود
دیدن روی تو افتاد به صبح دگری
"به نام یگانه باورم"
"و اتقوا فتنه لاتصیبن الذین ظلموا منکم خاصه واعلمو ان الله شدید العقاب."
"و بترسید از بلایی که چون آید، تنها مخصوص ستمکاران شما نباشد (ظالمان را به کیفر ظلم و
ستم و مظلومان را به کیفر سکوت در بر خواهد گرفت) و بدانید که عقاب خدا بسیار سخت است."
انفال25
این شهر مسلمانان است،
آغشته به ظلم و ستم، فساد و گناه، بی عدالتی و حق ستیزی...
و ما مسلمانیم،
یا خود غرقه در تمام نبایدهای پنهان و آشکار،
و خو گرفته بدانچه طبع را سازگار نیاید،
و یا آلوده به سیاه ترین تیرگی، و گمراهی آورترین عمل،
سکوتی مرگبار و لب فرو بستنی شیطانی...
چه ساده تنفس می کنیم،
آنجا که فضا بر خداجویان تنگ آمده است،
چه آسان سخن می گوییم،
نزد آنها که چون کلامی از حق پیش رویشان به میان آری، از تو روی بگردانند،
چه نیکو به رفتن خویش ادامه می دهیم،
جائیکه راه را بر حق طلبان بسته دارند...
می رویم و می آئیم، می شنویم و می بینیم،...، می دانیم و سکوت می کنیم...
چه ساده و بی دردسر است این سکوت،
آنجا که بودن بر مسلمانی ترجیح دارد...
"به نام یگانه باورم"
"و اصبر، فان الله لایضیع اجرالمحسنین."
"و صبر پیش گیر، که خداوند هرگز اجر نیکوکاران را ضایع نمی گرداند."
هود-115
تلخی ای صبر!
و داشتنت هماره قرین رنج و محنت و بلاست..
اما.. چه توانم کرد؟ از تو گریزی نیست،
که منزلگاه مقصود را راه نرفته ام بسیار است،
و غربت فاصله ها، هر لحظه بیشتر از پیش مرا به سوی تو می کشاند..
آری.. در این تنهایی و غم و ابتلاء،
همنشینی همراه تر از تو نتوان یافت،
چهره ای آشناتر از روی نامهربان تو نتوان دید،
و به گزندی مرارت آورتر از بودنهای همیشگی ات دلخوش نتوان گردید..
با تمام تلخی ات، تو را دوست می دارم ای صبر!
ای ماندگارترین یار روزگار غم پروردنها و دل سپردنهایم..
"به نام یگانه باورم"
"و اوفوا بعهد الله اذا عهدتم، و لاتنقضوا الایمان بعد توکیدها و قد جعلتم الله علیکم کفیلا، ان الله یعلم ما تعملون."
"چون با خدا عهدی بستید بدان عهد وفا کنید، و هرگز سوگند و پیمان را که موکد و استوار ساختید مشکنید چرا که خدا را بر خود ناظر گرفته اید، و خدا به هرچه می کنید آگاه است."
نحل-91
خدایا! راه به سویت آمدن را سهل پنداشتم، و یافتن دوستدارانت را در این مسیر ساده انگاشتم، و قدم در طریقی گذاشتم که به روشنایی حقیقت می مانست و به بی مانندی وجود بی همانند تو.
تو خود شاهد بودی تمام آنچه را بر سرم آمد، که شهادت تنها تو، بر وسعت دردم بهترین گواه بود، و حضور همیشگی ات در کنارم، بهترین پناه - و تنها دلیل احساس نکردن تنهایی در این مسیر دهشتزا و فراز و نشیب های سختی افزا.
تو تنها نظاره گر ماجرا بودی، و به نهایت خواسته ام آشنا و دانا. کوچکی و ناتوانی ام را به آرزو و خیال بلندم بخشودی، و خردی و نالایقی ام را هرگز به چشم اغیار، آشکار ننمودی.
این چه سرّی است پروردگار کارگشای من! که نه توانم هست برای به سویت آمدن، و نه اختیارم هست برای کناره گرفتن و آرام ماندن - آنجا که بسیاری فاصله با تو، ناآرامی و اشتیاقم را شدت بخشیده است، و کمی یاران و ناهمواری راه، رشته امید و باور رسیدنم را بریده است. حال تو خود پاسخ ده این اشتیاق بی فرجام را، و عاقبتی نکو بخش این جاده بی سرانجام را.
خدایا! آنچه در پس سختی های راه، و همراه نبودن دوستان همراه، و طعنه عالمان گمراه، و سستی حق طلبان آگاه، و وسوسه شاهراهه های بیراه برایم مانده است، تنها خواستن تو است و دیگر هیچ.
خدایا! راه همان است که زین پیش می دانستم. مگر می توان روشنایی را از نور گرفت؟ و یا می شود از حقیقت خواست دست از هدایتگری بردارد؟! و آیا شدنی است انکار درستی راه راست؟ اما این کمیّ توان بنده نیازمند توست که در پس سختی های زمانه، و مکر دوستی های دشمنانه، و تباهی دین باوریهای دنیا طلبانه، آرزوهای دست یافتنی را به ناممکن های نپرداختی مبدّل نموده است.
و با تمام گفته ها و ناگفته های دل پردردم، تو خود می دانی مرا یارای نرفتن نیست، راه رفتنی را - و توان شکستن نیست، عهد ناگسستنی را...
به دریا مرو، گفتمت زینهار وگر می روی تن به طوفان سپار
"به نام یگانه باورم"
مست شد...
خواست که ساغر شکند،
عهد شکست
فرق پیمانه و پیمان ز کجا داند مست؟؟؟
این روزها نمی دانم در کجای عالم مستی قرار گرفته ام؟.. و حتی نمی دانم مستم یا هوشیار؟.. و سر در نمی آورم آنچه می شکنم پیمانه است یا پیمان؟..
چه بد حالی است در پس شبهای قدر - که همه ساله زمان سر و سامان یافتنت بود - از نو بیاغازی تجربه نبودن یار را.. چه بد وضعیتی است آنسان آلوده باشی، که خدا دگر در را به رویت نگشاید.. چه تلخ است "نه" شنیدن از محبوب.. چه باور نکردنی است خیال آنکه دگر دوست، بازگشتت را به انتظار نخواهد نشست.. چه ویرانگر است دانستن آنکه دگر معشوق، دلتنگ آمدنت نخواهد ماند، و تو را طلب نخواهد کرد.. مگر میتوانی به خود بقبولانی که او زین پس، نبودنت را بر بودنت ترجیح خواهد داد؟.. و مگر می توانی در آنحال آرام و قرار گیری، که میدانی او دگر تو را در شمار بندگان خویش نخواهد شمرد؟..
این روزها با نگاه عمیق تری به چهره ام بنگرید، سیاهی آنرا فرا گرفته است.. مصداق "یعرفون بسیماهم" گشته ام، اما نه شناخته شدنی بر خوبی و خداگونگی، که بر تیرگی و غفلت.. این روزها بیشتر از پیش مرا به چهره گناه آلوده ام بشناسید..
توجه:
گویا چند روزی پارسی بلاگ مشکل پیدا کرده بوده، و نظرات بعضی دوستان اصلا ثبت نشده. من از طرف پارسی بلاگ از همه این عزیزان عذرخواهی می کنم و به نظرم میاد تنها راه حل مشکل، گذاشتن کامنت مجدد باشه!!
"به نام یگانه باورم"
"قل یا عبادی الذین اسرفو علی انفسهم، لا تقنطوا من رحمه الله، ان الله یغفر الذنوب جمیعا، انه هو الغفور الرحیم."
"بدان بندگانم که اسراف بر نفس خود کردند، بگو هرگز از رحمت نامنتهای خدا نا امید مباشید، البته خدا همه گناهان شما را خواهد بخشید، که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است."
زمر،53
خدایا!
بنده توام، گرچه عاصی و گنهکار، گرچه پر غفلت و فراموشی، گرچه مملو از زشتی و پلیدی،... روزی خود مرا آفریدی،... از روحی خدایی در من دمیدی، و سپس پای به جهانی دیگر کشیدی...
آمدم به دنیایی دنی، بر قامت روح کوچک و تنگ، غرقه گشتم در تمناهای رنگ رنگ،
نفس پرستی عنان از کفم ربود، و چشم دل با تیرگیها کور نمود،
سوار بر مرکب جهل شدم، بندگی نکردم و نااهل شدم،
بین تو و دل دیوارها ساختم، و پرده ها انداختم،
محبت دیگری آرام جانم شد، وانچه خود درد بود ندانستم و درمانم شد،
به غیر تو خو گرفتم، وز آنچه بر من نپسندیدی آبرو گرفتم،
آنچه بدان فرمانم دادی رها کردم، بقا را قربانی فنا کردم،
جان از درک حضورت غافل ماند، وز مایه عمر دور و بحاصل ماند،
خانه دل از تباهیها به ویرانی کشید، و از زشتکاریها و طغیان نفس جانم بر لب رسید،...
اکنون...، دستانم تهی است، و پشتم از کوله بار گناه خمیده است، و اندوه و پشیمانی گردی از غم و حسرت بر پیشانی ام نشانده،...
به کدامین امید در درگاهت لب به عذرخواهی بگشایم جز لطف و رحمت بی انتهایت؟...
ای مهربانترین مهربانان!...
"به نام یگانه باورم"
نیک می دانم ای یار،
قرارمان چنین نبود...
این منم،
عاشقی که خود را برای دیدار معشوق آماده می کند،
چگونه است که درد اشتیاقش از پای در نیاورده است؟
به سادگی و آرامش لحظات پیشین نفس می کشد،
ضربان قلبش را می شنوم که از هیجان دیدار یار تهی است،
خانه دلش را می بینم که در اشغال اغیار، تعلق جاودانه خویش را گم کرده است،
رنگ به رخسار دارد و جان در تن،
اندیشه اش محو تماشای یار نیست،...
نیک میدانی ای یار،
هر لحظه که نه، حتی آن زمان که برای سخن گفتن با تو به نماز ایستاده بودم نیز، به تو نیندیشیدم.
"ویل للمصلین، الذین هم عن صلاتهم ساهون."
"وای بر نمازگزاران، آنان که دل از یاد خدا غافل دارند."
ماعون-4،5